سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهِ رهایی

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در شنبه 86/11/27ساعت 4:26 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

عجیب گرفتار شده بود و غرق ؛ توی گناه !
بازم خوب بود ؟ ! !
اینکه گه گداری به خودش نهیب می زد که : آهای فلانی ! آخرش به چی می خوای برسی ؟
تا کی ؟ تا کجا ؟
و همیشه اون نقطه سیاهه رو می دید .
دیگه باید تکلیفش رو با خودش یکسره می کرد ؛
اون شب تا صبح پلک روی هم نگذاشت ،
با دونه های اشک ، اونارو حساب می کرد ،
و حالا چقدر خوب می تونست اون نقطه سفیده رو ببینه ،
خالی شده بود و رها از گناه . 


نوشته شده در یکشنبه 86/11/7ساعت 3:20 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

خدایا !
آنانی که شکر نعماتت را به جا نمی آورند و تو آنچنان آنان را غرق در نعمت می کنی که ...
آری ، نقمتها را نعمت انگارند.
چه بد می اندیشند ! ! !


نوشته شده در یکشنبه 86/11/7ساعت 3:19 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

بیچاره حق داشت؛ یه سر بود و هزار سودا ،
به سختی می تونستی لبخندش رو ببینی ،
فقط آه بود که از نهادش بلند بود ،
ولی امروز که دیدمش ؛ قبراق و خندون بود ،
زیر لب زمزمه می کرد :
                          « لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم »


نوشته شده در شنبه 86/11/6ساعت 3:46 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

غبار تنهایی روی چهره اش بیداد می کرد ،
حتما یادش رفته بود که ...
اون هیچ وقت تنهاش نمی گذاره ؛
حتی همیشه ! ! !


نوشته شده در پنج شنبه 86/10/27ساعت 5:15 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

حرفاش رو نمی فهمیدن ،
هر چی می گفت ، یه جور دیگه ای برداشت می کردن ؛
فکر کرد ، چه خوبه سکوت کنه ،
برای همیشه ؛

بعد دید ، نه ، دق می کنه !
شروع کرد با اون به حرف زدن ؛
چه خوب گوش می کرد ،
دقیق و با حوصله !
و چقدر صمیمی ...


نوشته شده در دوشنبه 86/10/24ساعت 8:2 صبح توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

[نوشته ی رمز دار]  


نوشته شده در یکشنبه 86/10/16ساعت 4:16 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

خودش می دونست که حج آخرشه ، اعلان عمومی زده بود برای حج ، و واقعا چه جمعیتی اون سال برای حج اومده بودند !
تو راه برگشت بودند ، یه دفعه میون راه ایستاد ، گفت : همه اینجا جمع شن؛
همه با تعجب و هیجان و بعضی با دلهره دورش جمع شدند.
چه امر مهمی پیش اومده بود که این جمعیت غریب رو نگه داشته بود ؟!!

چیزی که بدون اون رسالتش تمام نمی شد ،
امر مهمی که دین رو کامل و نعمت رو تموم می کرد ،
امری که با اون اتمام حجتی می شد بر تمومی عالمیان ،
اون حجت کامله ای که هیچ گاه زمین از اون خالی نموند و نخواهد موند .
هنگامی که از پیشوایی خود بر مردم سوال کرد ، همه با قاطعیت آری گفته و اون رو تایید کردند، آنگاه در میون نگاههای پرسشگر جمعیت ، دست علی رو گرفت ،بالا برد و محکم و با متانت ادامه داد؛ « من کنت مولاه فهذا علی مولاه »

و حجت تمام شد ... ؛
عده ای مسرور به او تبریک گفته و عاشقانه ولایتش رو پذیرفتند ،
و عده ای با چهره های برافروخته از حسادت و غضب ، تنها دوستی شون !! رو ابراز کردند تا بعد، از پشت خنجر بزنند .
آری حجت تموم شد ولی بعد ...
آنان چه کردند و ما چه می کنیم ، در شکر گزاری بر این نعمت عظیم .
فکری کنیم ...
به خود آییم ...
تجدید بیعتی کنیم با اون انوار مطهر و با امام زمان خودمون ؛ بیعتی قلبی ، زبانی و عملی . 


نوشته شده در شنبه 86/10/8ساعت 1:33 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

همه چیز از اون جا شروع شد که فکر کرد از اون جداست ، خودش رو یه چیز مجزایی فرض کرد و رفت دنبال کار خودش، علایقش، دلبستگی هاش، اون جوری که خودش می خواست، نه اون جوری که اون می خواست؛ می خواست به اصطلاح مستقل باشه و نون بازوی خودش رو بخوره،
می خواست کسی نگه آدم اونه،

یه چیز که داشت ، انگار صد تا چیز دیگه رو نداشت،
بدجوری با مشکلات دست و پنجه نرم می کرد؛
به هر کسی رو انداخت ... جوابش کردند،

با شرمندگی ، دوباره رفت سراغ اون،
همه ی اون چیزایی که می خواست بدست آورد؛
                                               
اما اون ، تمام این مدت خودش رو از اون جدا نمی دونست و رهاش نکرده بود.


نوشته شده در دوشنبه 86/9/26ساعت 11:28 صبح توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

<   <<   36   37   38   39   40      

Design By : Pichak