گاهِ رهایی
من چه بکارم؟!
هر از گاهی به خانهی کوچک قدیمیمان سر میزنم،
صدای قدمهایت را که میشنوم؛
انگار خیالم راحت میشود...
اتاقش کوچک بود،
اما؛
روحش بزرگ...
چشمههای خروشان تو را میشناسند
موجهای پریشان تو را میشناسند
پرسش تشنگی را تو آبی، جوابی
ریگهای بیابان تو را میشناسند
نام تو رخصت رویش است و طراوت
زین سبب برگ و باران تو را میشناسند
از نشابور بر موجی از «لا» گذشتی
ای که امواج طوفان تو را میشناسند
اینک ای خوب، فصل غریبی سر آمد
چون تمام غریبان تو را میشناسند
کاش من هم عبور تو را دیده بودم
کوچههای خراسان، تو را میشناسند
قیصر امین پور
+ همتبار امام رضا (ع)
+ زنگار دلم
تو هیچگاه؛
گلهای گوشوارهام را نخواهی دید،
اما من؛
همیشه چشم به آبی اقیانوس، دوختهام...
اگر فضای شهر ما؛
هوای بیشتری داشت،
برای تنفست...
و برگ دیگری از حکمت متعالیهات را یافتم...
امروز فهمیدم؛
چقدر وزیدن من برای باد صبا اهمیت دارد...
دلم؛
برای دوستداشتنت
برای همیشهی بودنت
و برای عطر نفسهایت
ضعف میرود...
حیران ماندهام؛ چگونه افطار کنم!
آن جا که فرقت را شکافتند؛
دیگر گریه امانم نمیدهد...
Design By : Pichak |