گاهِ رهایی
تو را کجای دایره بنشانم؛
که بزرگواری و کرمت، سُر نخورد؟!
به جای خیلی از حرفهایم؛
فقط نفس عمیق میکشم...
قدمهایم، تنها
به باغچه نمیرسد،
بیا؛ با هم قدم بزنیم...
دعایم اجابت شد؛
اما بالاخره تو رفتی،
با بدرقهی مدام اشکهایم،
فقط کمی دیرتر...
هنوز باورم نمیشود عبورت را...
سرم را به یکی از ستونهایش تکیه میدهم
و گریه میکنم،
صدایم را از اینجا هم میشنود...
فوتش کرد،
داغیش که کم شد، داد دست من؛
بقیهی کرایهم بود...
امروز؛
صدای خشخش برگها را
زیر پاهایم شنیدم
اما؛
صدای پاییز را نه...
داشتم «شهرام ناظری» گوش میکردم؛
کنارم نشسته بود، گفت: میشه منم گوش کنم؟!
یکی از گوشیها رو دادم به اون؛
خوشش اومده بود از موسیقی...
مامانش گفت: زهرا جان! بیا ساسی مانکن گوش بده.
یکی از گوشیها رو داد به من؛
گفتم: این موسیقی رو دوست ندارم.
گفت: ببین من از تو رو گوش کردم، تو هم اینو گوش بده.
خوشش اومده بود از موسیقی...
پنج سالش بیشتر نبود، با چشمهای عسلی و شیرینزبون.
چه کسی باور خواهد کرد؟!
حالا دیگر؛
هر فالی که میزنم
به نام توست
و به نام گلبرگهایت
Design By : Pichak |