سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهِ رهایی

تو را کجای دایره بنشانم؛
که بزرگواری و کر
مت، سُر نخورد؟!


نوشته شده در جمعه 89/6/5ساعت 5:21 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

به جای خیلی از حرف‌هایم؛
فقط نفس عمیق می‌کشم...


نوشته شده در چهارشنبه 89/6/3ساعت 12:43 صبح توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

قدم‌هایم، تنها
به باغچه نمی‌رسد،
بیا؛ با هم قدم بزنیم...


نوشته شده در سه شنبه 89/5/26ساعت 6:25 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

دعایم اجابت شد؛
اما بالاخره تو رفتی،
با بدرقه‌ی مدام اشک‌هایم،
فقط کمی دیرتر...


نوشته شده در چهارشنبه 89/5/20ساعت 11:2 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

هنوز باورم نمی‌شود عبورت را...


نوشته شده در سه شنبه 89/5/19ساعت 11:7 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

دستم توی دستش جا نمی‌گیرد؛
سرم را به یکی از ستون‌هایش تکیه می‌دهم
و گریه می‌کنم،
صدایم را از اینجا هم می‌شنود...

نوشته شده در یکشنبه 89/5/17ساعت 1:16 صبح توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

سکه رو توی دستش جابجا کرد،
فوتش کرد،
داغی‌ش که کم شد، داد دست من؛
بقیه‌ی کرایه‌م بود...

نوشته شده در جمعه 89/5/8ساعت 12:51 صبح توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

امروز؛
صدای خش‌خش برگ‌‌ها را
زیر پاهایم شنیدم
اما؛
صدای پاییز را نه...


نوشته شده در یکشنبه 89/5/3ساعت 4:40 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

داشتم «شهرام ناظری» گوش می‌کردم؛
کنارم نشسته بود، گفت: میشه منم گوش کنم؟!
یکی از گوشی‌ها رو دادم به اون؛
خوشش اومده بود از موسیقی...

مامانش گفت: زهرا جان! بیا ساسی مانکن گوش بده.
یکی از گوشی‌ها رو داد به من؛
گفتم: این موسیقی رو دوست ندارم.
گفت: ببین من از تو رو گوش کردم، تو هم اینو گوش بده.
خوشش اومده بود از موسیقی...

پنج سالش بیشتر نبود، با چشمهای عسلی و شیرین‌زبون.


نوشته شده در جمعه 89/4/25ساعت 8:8 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

چه کسی باور خواهد کرد؟!
حالا دیگر؛
هر فالی که می‌زنم
به نام توست
و به نام گلبرگ‌هایت


نوشته شده در شنبه 89/4/12ساعت 1:0 صبح توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >

Design By : Pichak