گاهِ رهایی
این آدم بزرگا، عجب موجودات عجیبی هستن!!!
امروز، ندای "هل من ناصر" دیگری بلند است؛
میشنوید؟!
آمد کنار خیمه؛ کمک خواست.
ندایی مسیحایی آنها را کشاند همراهش، به سوی نینوا.
***
رضایت مادر مشروط بود به شهادت وهب در یاری امام علیه السلام.
مادر راضی شد.
اما نوعروسش راضی نشد؛ تا همراه او شد در شهادتش...
دعوت شده بود؛ مردد بود.
اما برای همسرش، تردید در پذیرفتن دعوت فرزند رسول خدا معنی نداشت.
زهیر مطمئن شد که باید برود؛
و رفت...
اول شوهرت _مسلم بن عوسجه_ و بعد پسرت...
به خاطر خدا، امام علیه السلام گفت: مادرت چه میشود؟!
به خاطر تو، پسرت برگشت.
به خاطر امام علیه السلام، تو تشویقش کردی به رفتن دوباره.
تنها ماندی و تشنه لب؛ تا او آب را از دست ساقی کوثر بنوشد...
با تو که باشم؛ همه چی آرومه...
بعضیها ارزش دوست داشتن دارند، بعضیها ارزش عشق ورزیدن و بعضیها ارزش آن را دارند که یک صندلی گوشه دلت، آن کنار که جای هر کسی نیست، داشته باشند و آنقدر خوبند که با میخ محبت، محکم این صندلیشان را میچسبانند بر دلت و هر بار برایت پلاکارد محبت و عشق میزنند؛ مهم نیست توی پلاکاردشان چه نوشته، مهم این است که برای تو نوشته. و تو یک صندلی داری گوشه دل من...
من نوشت:
این متن را "او" نوشته است برای یک عدد "من".
تو گفتی: ترکیبی از عشق، توقع و نفرت؛
ولی من عشق را دیدم فقط ...
قدحی میآورم و قدری آب؛
بیا!
دستهای تَرم را رها نکن...
قاب شیشهای پیشانیات
و لبهای من...
چرا تردید رهایم نمیکند؟!
Design By : Pichak |