گاهِ رهایی
صدای نفسهایت همین نزدیکیهاست؛
ما این چند قدم را برنمیداریم اما...
دستانم را رها نکن؛
تو که بلدِ این راهی...
چشمانش را تیز کرده بود، ببیند من کی و چطوری به سیب گاز میزنم.
تا زمانی که آن غریبه بود؛ اصلا به سیب، نگاه هم نکردم...
آنوقت تو فکر کردی، من سیب دوست ندارم...
سیبی را از داخل سبد برداشتم، بو کردم و دادم دستش؛
با آستین بلوزش، برقش انداخت تا سرخیش بیشتر به چشمش بیاید، گاز محکمی به آن زد و داد دستم؛
بو کردم و همان جا را گاز زدم؛
هر دویمان از تنهایی خسته شده بودیم...
باور کن!
آنقدر بیحوصلهم که؛
حتی حوصلهی حرف زدن با "تو" را هم ندارم ...
وقت تمام شد،
اما امروز هم مثل باقی روزها گذشت؛
بدون هیچ نشانهای...
گر یار چنین خواهد، من هیچ نگویم...
امشب؛
در لابلای وزش نسیم هم، تو را حس کردم...
کلاغها هم؛
عشق را میفهمند...
افسوس؛
روز تولدت، کسی مرا بیدار نکرد...
Design By : Pichak |