گاهِ رهایی
ای به فدای غمزهی مستانهات!
سرمهی چشمانت میشوم به ناز؛
در هیاهوی زلال نیاز...
چشمانت را ببند؛
تا غرق شوم در حوض آبی نگاهت...
صدایی آشنا به گوش میرسد؛
در فراسوی بلا،
نهیبی بر همهی اهل زمان،
«هل من ناصر ینصرنی»
قبیله به قبیله، قوم به قوم؛ در بین آنهایی که مدعی دوستیش بودند؛
آنها که به میدان نرسیده، میدان را خالی کردند...
بعضی که خیلی غیرت(!) داشتند، بهترین اسب و شمشیرشان را پیشکش او کردند*؛
ولی حسین در پی بهترین اسب و شمشیر نبود،
در پی جانباختهترین جانها بود...
در پی زهیرها و حرهایی که بیایند و بمانند و طعمی شیرینتر از عسل را تجربه کنند.
ما چیکار میکنیم؟! خودمون رو جلو میاندازیم، یا مال و داراییمون رو با طمع و منت؟
ما که بارها فریاد زدیم؛ «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند»
امشب، سرشار خواهم شد از تو؛
اگر در لبریز ظرفیتهای وجودیم، هنوز برای تو جایی باشد...
برای یک دقیقه بیشتر با تو بودن،
باید تمامی نفس را در سینه حبس کنم؛
شاید خالی شوم از من، برای تو ...
در قربانگاه عشق، نفس سرکش را رام کرده بود، تا برای نوشیدن می ناب ولایت، ظرفیت یابد...
و حال که میخواست اوج مستیاش را به رخ عالمیان بکشاند،
کافی بود؛ تمامی رفتار، گفتار، دوستی و دشمنی، اثبات و انکار، مهر و بیزاریش را در او ذوب کند،
با نهایت درجهی گداختگی...
مربوط نوشت:
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد... پس آغاز همهی عشقها، باید با یا علی باشد؛ چرا نیست؟!
یا علی گفتنهایمان هم باید عاشقانه باشد؛ چرا نیست؟!
تنها تویی که؛
بیبدیل و بیدلیل دوستت دارم؛
هر چند هزاران دلیل بیبدیل،
فدای یک تار دوست داشتنت...
مهمانیِ عجیبی بود؛
عاشق و معشوق نزدیکتر از همیشه به هم...
در آستانهی وصال؛
یعنی میتوان معشوق را نزد خود نگه داشت؟!
... نه! اشتباه کردم؛
معشوق، میزبانِ مهمانی بود...
که همیشه بوده؛
و همیشه هست...
یعنی میتوان برای همیشه نزد معشوق ماند؟!
اگر به رنگ معشوق در آیی؛
آری! توانی...
المنار را آتش زدند؛ شعری از قادر طراوت پور در آستانه ی روز قدس...
Design By : Pichak |