گاهِ رهایی
تو برای من فرشته رحمت الهی هستی
ولی آنها ملکه عذاب مینامندت...
آشناست؛ میشنوی!؟
این صدا سالهاست که تو را نجوا میکند...
جای پارک پیدا نکرد. زیر تابلوی توقف ممنوع پارک کرد و رفت. روی شیشه عقب ماشینش نوشته بود: "لبیک یا حسین علیهالسلام"
موبایلش زنگ زد؛ همسرش پرسید: "کجایی!؟"
دنده را عوض کرد و آهسته گفت: "توی جلسهام عزیزم."
روی شیشه عقب ماشینش نوشته بود: "لبیک یا حسین علیهالسلام"
به چهارراه که رسید چراغ قرمز شد. پا را گذاشت روی گاز و با سرعت زیاد رد شد. روی شیشه عقب ماشینش نوشته بود: لبیک یا حسین علیهالسلام"
معصومه آباد زنده ماند تا به جهانیان اثبات کند، یک ژنرال خمینی هیچگاه و تحت هیچ شرایطی از نجابت، دین، ارزشها و خاک وطنش نمیگذرد.
معصومه آباد زنده ماند تا فریاد غیرت مردان ایرانی حتی در بندهای اسارت هم به گوش جهانیان برسد.
معصومه آباد زنده ماند تا دختران و زنان ایرانی در امنیت و آرامش کامل و با صدای بلند فریاد بزنند: ما زندهایم."
گلمحمد در ابتدای داستان یک چادرنشین معمولی بیشتر نبود ولی سطر به سطر در نظرم بزرگ و بزرگتر شد. عشق را در کلام و نگاه مارال و گلمحمد و حتی زیور با تمام وجود حس کردم و ده جلد با تمام افراد داستان زندگی کردم، عشق ورزیدم، حسادت کردم، متنفر شدم، خندیدم و گاه گریه کردم...
به کدامین میوه ممنوعه گاز زدهام که سالها و فرسنگها از تو دور افتادهام!؟
حال که اینگونه بودنم مایه سرافکندگی توست
شاید روز مرگم سربلند باشی
در مقابل آنهایی که کوتاه فکر میکنند
گریههایت را نیز
برای آن روز نگه دار
اما...
روزگاری باز خواهم گشت
با اندیشههایم
روزگاری که اندیشههایم با وزنههای پست دنیایی سنجش نشوند...
به کجا پناه ببرم که بوی تو را نداشته باشد و صدای قدمهایت را...
Design By : Pichak |