گاهِ رهایی
بیا مرا از بین این مردمان ببر...
پیرمرد دست راستش را به نردهها گرفته بود و آرامآرام و به سختی از پلهها پایین میرفت.
پیرزن با یک دست، چادرش را محکم گرفته بود و با دست دیگر کمر پیرمرد را میمالید و مدام قربانصدقهاش میرفت.
وقتی یک نفر از بین یک جمع، یک حرف خاص و البته غیر مربوط به بحثهای قبلی را بدون مقدمه مطرح کند، همه معمولا خواهند گفت: "وا، چه بیمقدمه!" ادامه مطلب...
چقدر نگاهم به در خیره ماند،
نیامدی!
چقدر گوش به زنگ بودم،
نیامدی!
چقدر آه بلند، چقدر اشک روان،
چقدر منتظرت بودم، نیامدی...
مسیر بس طولانی است...
زنگ زد و گفت: برایش گل بخر از طرف من، از همانها که دوست دارد.
گفتم: خب خودت بخری، بهتره.
بالاخره قرار شد من بخرم و خریدم. ذوق کرده بودم از این کارش ولی او ذوق نکرد.
گفت: نمیدانم این کارش را ببینم یا لجبازیهای مدام و غرهای هر روزهاش را...
تا همین چند سال پیش، هر روز سه بار از خانهشان صدای اذان بلند میشد. میآمد توی ایوان و با صدای بلند اذان میگفت. روی پشتبام خانهشان باغچه درست کرده بود، گل کاشته بود و درخت و سبزیجات. صفایی داشت برای خودش. قدیمترها که من یادم نمیآید هر سال یک دهه، برای امام حسین (ع) روضهخوانی میکرده است.
حالا پسرش توی همان خانه زندگی میکند. همان خانه که نه البته. خانهای که حالا دایره زنگی دارد؛ یکی توی خانه و یکی روی پشتبام خانه.
Design By : Pichak |