گاهِ رهایی
اگر فقط یک نگاه عاشقانه بین شما رد و بدل میشد،
تا آخر عمر سر از سجده شکر برنمیداشتم...
میگوید: اگه اون چیزایی که پشت سرت میگه رو بهت بگم که خودتو میکشی.
میگویم: همین چیزی که الان گفتی از صد تا گفتن بدتر بود...
دفعه اولی بود که او را میدید. بیرون که آمدیم، بدون هیچ مقدمهای گفت: خوشگل نبود.
اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم: چون اخلاقش خوبه، خوشگل به نظرم میرسه، خوشگلتر از خیلیهای دیگه.
هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا، دوست(!) جدا میشکند
بیگانه اگر میشکند، حرفی نیست
من در عجبم دوست(!) چرا میشکند
شانههای تو لیاقت اشکهای مرا نداشت.
امروز شنیدم، همه از آن اشکها حرف میزدند.
همه این سالها هر چه در برابرت سکوت کردم، روزبهروز مدعیتر شدی و حق به جانبتر. همه این سالها حق با تو نبود ولی مجبور به سکوت بودم و هستم، حالا دلایلش بماند.
میترسم این سکوت، بالاخره روزی شکسته شود، شکسته که نه، کمی ترک بردارد فقط. هم مهر و موم دهانم کهنه شده، هم فشار حرفهای نزده زیاد شده، خیلی زیادتر از حد تحملم...
و البته سکوت در برابر حرف زور، عجیب زور دارد...
شاید هرگز درک نکنید؛
در تنهایی خود آنقدر تنها نیستم که در جمع شما...
هنوز گاهی یاد آن روز میافتم. یاد آن روزی که تو آرام کنارم نشسته بودی و من میدانستم که تو از هیچ چیزی و هیچ جایی خبر نداری اما دلم برای خودم و خودت میسوخت.
اگر خبر داشتی، شاید اینقدر آرام کنار من نمینشستی، حتما نمینشستی...
آنقدر غرق رحمتم کن تا ترحم دیگران بر من روا نباشد...
به خودم قول دادهام، به جای حرف زدن با تو، فقط ذکر بگویم. آخر حرف زدن بیفایده است وقتی همدیگر را نمیفهمیم.
و من نمیدانم چرا دوباره سکوتم را میشکنم...
Design By : Pichak |