گاهِ رهایی
میایستم به نماز، یک نماز تقریبا طولانی. هر از گاهی نسیم خنکی گونههای خیسم را نوازش میکند. هوا سرد نیست ولی تمام تنم مور مور میشود.
چند لحظهای هیچ صدایی نمیشنوم، حتی صدای جارو کردن عجین شده با سکوت را. اشک از روی گونههایم میغلتد پایین. یک نفر از پشت سر، شانه راستم را میبوسد و میرود. تمام تلاشم را میکنم که از گوشه چشم او را ببینم اما فقط میتوانم نورانیت چهرهاش را ببینم.
منتشر شده در نشریه الکترونیکی باب الجواد
دنیا پر از فرهادهایی است که فقط عاشقانه(!) نظاره میکنند،
وقتی بیستون بر سر شیرین خراب میشود حتی...
دنیا پر از گرگهایی است که مدام چنگ و دندان نشان میدهند حتی...
دنیا پر از مدعیانی است که صدای ادعایشان تا عرش هم میرسد حتی...
به جای تعویض قالب،
در حال قالب تهی کردنم ... کمکم
امروز با تو به قربانگاه خواهم آمد،
قوچ را بفرست برود...
فریاد عشق در خانهمان بیداد میکند...
Design By : Pichak |