گاهِ رهایی
از همون اول اولش هم جنین خوبی برات نبودم؛
شیره جونت رو می خوردم، ولی بنای ناسازگاری داشتم و یه ریز مشت و لگد بهت می زدم؛
ولی تو با هر لگد من دلت مالامال از شادی می شد، خوشحال می شدی از اینکه من سالمم و نوازشم می کردی؛
بعدش هم که وارد این دنیای کذایی شدم، گریه کردم، ولی تو لبخند زدی؛
درد زیادی رو تحمل کرده بودی، ولی لبخند زدی، همیشه؛
گریه کردم، جیغ زدم، داد و فریاد کردم، قهر کردم، اخم کردم، بی ادب شدم، حرفتو گوش نکردم و ... ولی تو لبخند زدی، تا من لبخند بزنم و آروم بشم.
بزرگ شدم، ولی هنوز هم بچه خوبی برات نیستم؛ چون نه تنها نمی تونم ذره ای، حتی ذره ای از اون ایثارت رو جبران کنم، تازه هر روز دردی به دردهات اضافه می کنم.
حالا خودت بگو چی برات بخرم که لیاقت این همه بزرگواری، مهربانی، عشق و عاطفه رو داشته باشه؟ فهمیدم تو هیچی نمی خوای؛
جز اینکه من آدم باشم؛
اینکه تا می تونم توی اخلاق و رفتارم به مادرمون فاطمه زهرا (س) تاسی کنم؛
اینکه حتی یک اف هم بهت نگم و تا می تونم بهت محبت کنم.
همه اینها رو از چشمات می شه خوند.
ای فرشته عشق و مهربانی! هرگز سایه بالهای مهربانیت را از ما دریغ نکن و گرنه خواهیم سوخت.
باشد ... به میهمانی دلها نیامدی!
باشد ... دوباره حضرت آقا نیامدی!
گفتم برای آمدنت گل بیاورند؛
گل بود و عشق بود ولی ... ها نیامدی!
می سوختیم در تب پروانگی خویش،
وقتی که از حوالی بالا نیامدی!
هی شعر می شدیم، ولی شعرهای زرد؛
خشکیده، بی رمق، پر اما ... نیامدی!
آنقدر چشم پنجره پائید راه را،
تا آنکه سوخت خسته و تنها نیامدی!
دق کرد و روی دست من افتاد آیینه،
در آرزوی فصل تماشا نیامدی!
یکبار دیگر با دل پر سوز من بگو
آقا! بگو که آمده ای یا نیامدی؟
فریاد می کشم پر ابهام عشق، آی!
خورشید، ماه، حضرت دریا...
نه...
آمدی...؟!!
پ ن: متاسفانه نمیدونم شاعرش کیه.
خوب می دونیم که اگه امام ( ره ) نبودند، ما الآن هیچی نداشتیم؛
نه آزادی، نه رفاه، نه امنیت، نه استقلال، نه هویت، نه شخصیت، و ...
مهمتر از همه اسلام نداشتیم.
اگه رهبری مدبرانه ی ایشان نبود، هیچ وقت این انقلاب عظیمی که به راه افتاده بود به سر منزل مقصود نمی رسید و چه بسا نا آگاهانه و غافلانه به بیراهه می رفت.
چنانکه بارها شاهد بودیم که تدبیر امام (ره) اونو از انحرافی که حتی بسیاری از دلسوزان به آن دامن می زدند، رهانیده و طعم شیرین استقلال، آزادی، اسلام واقعی و ... رو به ما چشوندند.
این طعم چنان به ذائقه مون خوش اومده که دیگر به هیچ قیمتی حاضر نیستیم اونهارو از دست بدیم؛ هر چند عده ی قلیلی در تلاش شبانه روزی برای تصاحب اونها هستند، ولی بدونند که در رؤیایی کاذب به سر می برند و ما هرگز آرمانهای آن پیر سفر کرده را فراموش نکرده و با اطاعت از جانشین به حق ایشون همواره با ایشون تجدید میثاق می کنیم.
«روحشان شاد و قرین رحمت باد»
چند صباحیه از محضرمون کسب فیض نکردین؛ اومدیم غیبتمون رو موجه کنیم:
آقا اجازه رایانمون در دسترس نبود، راستش حوصله ی کافی نت رو هم نداشتیم، بعد یه مدتی هم که اوضاع رایانه رو به راه شد خودمون وقت نداشتیم؛
آخه پایان ترم بود و همه ی کارهای طول ترم که مونده برای هفته ی آخر. عذر بدتر از گناه می آوریم دیگه ( می تونیم )
پی نوشت: توجه دارین که با آوردن ضمیر جمع، چه ماهرانه سعی در پیدا کردن شریک جرم هستیم. تازه خیلی هم با انصاف بودیم که خودمون رو هم جزء مقصرین آورده و تقصیر رو فقط گردن دیگران نینداخته ایم.
تا حالا خیلی این قاعده! رو شنیده بودم که؛ « مفت باشه، کوفت باشه»
ولی هیچ وقت مصداقش رو به این عینیت ندیده بودم.
امروز توی مسیر برگشت با حجم باور نکردنی از اموال مفت برخورد کردم؛
هیچ کس حال خودش رو نمی فهمید؛
همه با ولع عجیبی، فقط برمی داشتند، چه مصرفش رو داشتند و چه نداشتند؛
بعضی ها دوستاشون رو هم خبر می کردند که از این قافله عقب نمونند،... آخه مفت! بود دیگه.*
عجیب تر این بود که اموال مذکور از سنخ خواندنی جات ( نشریه و مجله) بود و بس.
چیرهایی که به طور معمول؟ در سبد خریدمون مشاهده نمی شه و خلاصه عمرا پولی واسش خرج نمی کنیم،حالا چی شد که تا مفت شد محبوب و خواندنی شد، بماند.
البته اینش جای شکر داره که لااقل سرانه ی مطالعه مون، مفت و مجانی! بالا می ره و از خجالت بعضی ها در می یایم؛
یا شیشه هامون تمیز تر از قبل می شه؛
و یا سطل بازیافتمون با برکت تر...
* کاش از قافله ی خوبیها عقب نمونیم، چرا که خوب بودن و خوبی کردن هم خرج زیادی نداره؛
« ایمان می خواد و صفا و اراده»
توی تاکسی نشسته بودم که یه دفعه چشمم افتاد به آینه ی بغل ماشین؛
روش نوشته بود:
« اشیاء از آنچه در آینه می بینید به شما نزدیکترند.»
این صرفا یه توصیه ی ایمنی برای آقای راننده بود، ولی اولین چیزی که با دیدن اون به ذهن من خطور کرد، یه دنیا عشق و عرفان بود.
آخه هممون خوب می دونیم که همه ی آنچه که توی این عالم وجود داره، مثل آینه ایه که گوشه ای از جمال و جلال ملکوتی حضرت حق رو نشون می ده؛
حالا با یه حساب منطقی می تونیم بفهمیم که؛ خداوند چقدر بهمون نزدیکه!!
و این نزدیکی چه لذتی داره؛
وقتی می فهمیم که امیدمون فقط باید به خدا باشه و بس،
وقتی می فهمیم هیچ کس جز خدا نمی تونه کمکمون کنه،
وقتی که دیگه یأس و ناامیدی تو زندگیمون جایگاهی نداره،
وقتی دیگه دوست نداریم معصیتی به درگاه پاکش مرتکب بشیم،
... و نهایت لذت اون وقتیه که عبد مطلق بشیم و به وصال محبوب برسیم.
استادمون هر وقت باهاش برخورد می کنه، صبح یا شب؛ سلام می کنه و شب بخیر می گه؛
می گه: تا زمانی که آقا ظهور نکردن، صبح معنا پیدا نمی کنه؛
تا اون موقع همه اش شبه و تاریکی و ظلمت؛
صبح؛ یعنی ظهور آقا (عج).
پس ما، توی این تاریکی و ظلمت، توی این کوره راههای پر پیچ و خم، بدون اون، چیکار می کنیم؟!
چرا هیچ کس حواسش نیست که 1100 ساله که خورشید زندگیمون طلوع نکرده و گرمای هستی بخشش بهمون نرسیده؟!
چرا؟ چرا به راحتی اونو پشت ابرهای جهالت و نادانی و فسادمون غایب کردیم و فقط گهگاه ندبه ی غافلانه ی عشق سر می دیم؟!
چرا حقیقت محرومیتمون رو درک نمی کنیم تا یه تکونی به خودمون بدیم؟!
درسته که شبه، ولی شب تلاشی مضاعف در راه انسان شدن، انسان ساختن و انسان ماندن تا صبح.
چرا متوجه نیستیم که ضمیمه کردن زبانی و همیشگی « و عجل فرجهم » به صلواتهامون هر چند قشنگه و عاشقانه، ولی کافی نیست؟!
باید بتونه زنگارهای سیاه دلمون رو ببره؛
تا با معرفت و محبت مطیعش بشیم؛
و مطیع مولا؛ دروغ نمی گه، غیبت نمی کنه، مالش با حروم مخلوط نمی شه، حق کسی رو ضایع نمی کنه، دل کسی رو نمی شکونه و ...
چی دارم می گم، مطیع مولا؛ اصلا فکر گناه نمیکنه و تیررس معصیت نمی ره.
مطیع مولا؛ حتی نمی تونه مکدر شدن قلب آقا رو تحمل کنه.
•
•
•
و صبح ظهور چه زیبا و نزدیک است...
« یک روز همه مردم دهکده تصمیم گرفتند تا برای بارش باران دعا کنند .
در روز برگزاری مراسم همه مردم جمع شدند و تنها یک پسر بچه با چتر به مراسم آمد.» *
•
•
•
چگونه یک بچه، که مغزش هم از دانشهای جور وا جور امروزی پر نیست ، بینشی این چنین دارد و آن وقت ما...
چه خوب می شد اگر... اگر همگی مان بچه می شدیم؛
باور، اعتماد، توکل و ایمانمان را از بچگی با خود به ودیعه می آوردیم تا...
تا فکر نکنیم چون بزرگ شده ایم باید تنها روی پای خودمان بایستیم؛
و به قول معروف، اعتماد به نفس داشته باشیم؛
تا دانشهایمان خنجری نشود بر دل توکل و ایمانمان؛
تا یادمان نرود آن سرچشمه ی عشق را؛ که باور کردنش ما را بس است برای تمامی عمر.
و هماره زمزمه کنیم این بیان عاشقانه را که:« و من یتوکل علی الله فهو حسبه » ( طلاق/3 )
* هفته نامه ی پرتو سخن(22 اسفند 1386)، ص 6.
Design By : Pichak |