گاهِ رهایی
زنگ زد و گفت: برایش گل بخر از طرف من، از همانها که دوست دارد.
گفتم: خب خودت بخری، بهتره.
بالاخره قرار شد من بخرم و خریدم. ذوق کرده بودم از این کارش ولی او ذوق نکرد.
گفت: نمیدانم این کارش را ببینم یا لجبازیهای مدام و غرهای هر روزهاش را...
تا همین چند سال پیش، هر روز سه بار از خانهشان صدای اذان بلند میشد. میآمد توی ایوان و با صدای بلند اذان میگفت. روی پشتبام خانهشان باغچه درست کرده بود، گل کاشته بود و درخت و سبزیجات. صفایی داشت برای خودش. قدیمترها که من یادم نمیآید هر سال یک دهه، برای امام حسین (ع) روضهخوانی میکرده است.
حالا پسرش توی همان خانه زندگی میکند. همان خانه که نه البته. خانهای که حالا دایره زنگی دارد؛ یکی توی خانه و یکی روی پشتبام خانه.
اگر فقط یک نگاه عاشقانه بین شما رد و بدل میشد،
تا آخر عمر سر از سجده شکر برنمیداشتم...
میگوید: اگه اون چیزایی که پشت سرت میگه رو بهت بگم که خودتو میکشی.
میگویم: همین چیزی که الان گفتی از صد تا گفتن بدتر بود...
دفعه اولی بود که او را میدید. بیرون که آمدیم، بدون هیچ مقدمهای گفت: خوشگل نبود.
اخمهایم را در هم کشیدم و گفتم: چون اخلاقش خوبه، خوشگل به نظرم میرسه، خوشگلتر از خیلیهای دیگه.
هر کس به طریقی دل ما میشکند
بیگانه جدا، دوست(!) جدا میشکند
بیگانه اگر میشکند، حرفی نیست
من در عجبم دوست(!) چرا میشکند
شانههای تو لیاقت اشکهای مرا نداشت.
امروز شنیدم، همه از آن اشکها حرف میزدند.
همه این سالها هر چه در برابرت سکوت کردم، روزبهروز مدعیتر شدی و حق به جانبتر. همه این سالها حق با تو نبود ولی مجبور به سکوت بودم و هستم، حالا دلایلش بماند.
میترسم این سکوت، بالاخره روزی شکسته شود، شکسته که نه، کمی ترک بردارد فقط. هم مهر و موم دهانم کهنه شده، هم فشار حرفهای نزده زیاد شده، خیلی زیادتر از حد تحملم...
و البته سکوت در برابر حرف زور، عجیب زور دارد...
شاید هرگز درک نکنید؛
در تنهایی خود آنقدر تنها نیستم که در جمع شما...
Design By : Pichak |