گاهِ رهایی
لبهایم لبخند میزنند
صورتم شاد است
از نگاه تو،
شاید از عمق وجود
غمی پنهان امّا
گوشهای مشغول است...
نوشته شده در دوشنبه 94/5/19ساعت
12:26 صبح توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |
دخترک طوری بسته چوبشور را دستش گرفته بود و راه میرفت که انگار تمام دنیا را در دست دارد...
نوشته شده در سه شنبه 94/3/5ساعت
8:52 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |
میدانم فقط اگر تو بخواهی میشود، ولی انگار باور ندارم...
نوشته شده در دوشنبه 94/2/28ساعت
7:28 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |
این نوجوان 17ساله پایش در بغداد جا ماند تا یک وجب از خاک این کشور در دست دشمن نماند. پای مجروحش لگدمال شد تا شرف و عزت ما لگدمال نشود. پایش کرم زد تا شرف و غیرتمان کرم نزند. پایش کرم زد تا آبروی ایران کرم نزند، تا تعصب و مردانگی کرم نزند...
نوشته شده در سه شنبه 94/2/15ساعت
9:17 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |
سلوچ در هیچ جای داستان نبود اما جای خالیش در تمام داستان بود...
نوشته شده در جمعه 94/2/4ساعت
11:16 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |
Design By : Pichak |