گاهِ رهایی
کاش در وسعت نگاهت،
چنان پرت شوم؛
که در پرتگاه نگاهم،
همه را «تو» ببینم...
از قبل مژدهی آمدنش را شنیده بودند،
چشم بر راه داشتند،
آمد...
با تمام نشانهها،
صدای طبل حق و عدالتش به گوش رسید،
اما زنگارهای سیاه جهالت،
گاهی صدای طبل را هم نمیشنود.
آنها که باید میشنیدند، شنیدند...
بر آمدن تو نیز بشارتها دادهاند،
چشم بر راه داریم،
همراه با ندبهی عاشقانهی انتظار،
خواهی آمد...
با تمام نشانهها،
کاش جهل رنگیمان،
سد راه یکرنگی حق و عدالتت نشود.
آنها که باید بشنوند، میشنوند...
مشتی چنین محکم، حوالهشان شد...
ولی کماکان؛
چشم و گوششان بسته است، برای دیدن و شنیدن حق،
و دهان یاوهگویشان هنوز باز ...
پیدا کنید سنگ پای قزوین را (!)
شاید...
همهی تقصیر با من است...
همونطوری که از این ستون به اون ستون فرجه؛
شاید در عالم خواص در " از این پهلو به آن پهلو شدن" هم فرجی(!) نهفته باشد که ما بیخبرانیم.
خواص! موضعتان سبز باد...
البته؛
سبزی که ریشه دارد،
سبزی که برای خودش هویت و فرهنگ اصیل ایرانی و اسلامی قائل است،
سبزی که سره را از ناسره و دوست را از دشمن تمیز میدهد،
سبزی که با پای خودش توی عمق چاه توهم دشمن نمیافتد تا برایش از این سو و آن سوی مرزها هورا بکشند...
و بالاخره سبزی که لحظهها را در لحظه دریابد.
بهانه نوشته:
به بهانهی فرمایشات صریح و مؤکد رهبری مبنی بر اعلام موضع شفاف از سوی خواص.
در زیر ستاره باران نگاهت؛
بیچتر میدوم،
تا انتهای درونم خیس شود؛
و تو زلال اشکم را نبینی...
ای به فدای غمزهی مستانهات!
سرمهی چشمانت میشوم به ناز؛
در هیاهوی زلال نیاز...
چشمانت را ببند؛
تا غرق شوم در حوض آبی نگاهت...
صدایی آشنا به گوش میرسد؛
در فراسوی بلا،
نهیبی بر همهی اهل زمان،
«هل من ناصر ینصرنی»
قبیله به قبیله، قوم به قوم؛ در بین آنهایی که مدعی دوستیش بودند؛
آنها که به میدان نرسیده، میدان را خالی کردند...
بعضی که خیلی غیرت(!) داشتند، بهترین اسب و شمشیرشان را پیشکش او کردند*؛
ولی حسین در پی بهترین اسب و شمشیر نبود،
در پی جانباختهترین جانها بود...
در پی زهیرها و حرهایی که بیایند و بمانند و طعمی شیرینتر از عسل را تجربه کنند.
ما چیکار میکنیم؟! خودمون رو جلو میاندازیم، یا مال و داراییمون رو با طمع و منت؟
ما که بارها فریاد زدیم؛ «ما اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند»
امشب، سرشار خواهم شد از تو؛
اگر در لبریز ظرفیتهای وجودیم، هنوز برای تو جایی باشد...
برای یک دقیقه بیشتر با تو بودن،
باید تمامی نفس را در سینه حبس کنم؛
شاید خالی شوم از من، برای تو ...
در قربانگاه عشق، نفس سرکش را رام کرده بود، تا برای نوشیدن می ناب ولایت، ظرفیت یابد...
و حال که میخواست اوج مستیاش را به رخ عالمیان بکشاند،
کافی بود؛ تمامی رفتار، گفتار، دوستی و دشمنی، اثبات و انکار، مهر و بیزاریش را در او ذوب کند،
با نهایت درجهی گداختگی...
مربوط نوشت:
یا علی گفتیم و عشق آغاز شد... پس آغاز همهی عشقها، باید با یا علی باشد؛ چرا نیست؟!
یا علی گفتنهایمان هم باید عاشقانه باشد؛ چرا نیست؟!
Design By : Pichak |