گاهِ رهایی
حرفاش رو نمی فهمیدن ،
هر چی می گفت ، یه جور دیگه ای برداشت می کردن ؛
فکر کرد ، چه خوبه سکوت کنه ،
برای همیشه ؛
بعد دید ، نه ، دق می کنه !
شروع کرد با اون به حرف زدن ؛
چه خوب گوش می کرد ،
دقیق و با حوصله !
و چقدر صمیمی ...
خودش می دونست که حج آخرشه ، اعلان عمومی زده بود برای حج ، و واقعا چه جمعیتی اون سال برای حج اومده بودند !
تو راه برگشت بودند ، یه دفعه میون راه ایستاد ، گفت : همه اینجا جمع شن؛
همه با تعجب و هیجان و بعضی با دلهره دورش جمع شدند.
چه امر مهمی پیش اومده بود که این جمعیت غریب رو نگه داشته بود ؟!!
چیزی که بدون اون رسالتش تمام نمی شد ،
امر مهمی که دین رو کامل و نعمت رو تموم می کرد ،
امری که با اون اتمام حجتی می شد بر تمومی عالمیان ،
اون حجت کامله ای که هیچ گاه زمین از اون خالی نموند و نخواهد موند .
هنگامی که از پیشوایی خود بر مردم سوال کرد ، همه با قاطعیت آری گفته و اون رو تایید کردند، آنگاه در میون نگاههای پرسشگر جمعیت ، دست علی رو گرفت ،بالا برد و محکم و با متانت ادامه داد؛ « من کنت مولاه فهذا علی مولاه »
و حجت تمام شد ... ؛
عده ای مسرور به او تبریک گفته و عاشقانه ولایتش رو پذیرفتند ،
و عده ای با چهره های برافروخته از حسادت و غضب ، تنها دوستی شون !! رو ابراز کردند تا بعد، از پشت خنجر بزنند .
آری حجت تموم شد ولی بعد ...
آنان چه کردند و ما چه می کنیم ، در شکر گزاری بر این نعمت عظیم .
فکری کنیم ...
به خود آییم ...
تجدید بیعتی کنیم با اون انوار مطهر و با امام زمان خودمون ؛ بیعتی قلبی ، زبانی و عملی .
همه چیز از اون جا شروع شد که فکر کرد از اون جداست ، خودش رو یه چیز مجزایی فرض کرد و رفت دنبال کار خودش، علایقش، دلبستگی هاش، اون جوری که خودش می خواست، نه اون جوری که اون می خواست؛ می خواست به اصطلاح مستقل باشه و نون بازوی خودش رو بخوره،
می خواست کسی نگه آدم اونه،
یه چیز که داشت ، انگار صد تا چیز دیگه رو نداشت،
بدجوری با مشکلات دست و پنجه نرم می کرد؛
به هر کسی رو انداخت ... جوابش کردند،
با شرمندگی ، دوباره رفت سراغ اون،
همه ی اون چیزایی که می خواست بدست آورد؛
اما اون ، تمام این مدت خودش رو از اون جدا نمی دونست و رهاش نکرده بود.
Design By : Pichak |