گاهِ رهایی
اخمهایش را در هم کشید، تلویزیون را خاموش کرد و خیره ماند به صفحه سیاه. دستش را گذاشت زیر چانهاش، لبهایش را داد جلو و گفت: شنیدی!؟ وعدهگاهمون رو مینگذاری کردن.
دستم را انداختم دور گردنش. نگاهش کردم. آهسته توی گوشش گفتم: هیچ چیزی نمیتونه مانع عشق ما بشه، حتی مین...
نوشته شده در پنج شنبه 90/4/2ساعت
12:39 صبح توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |
Design By : Pichak |