گاهِ رهایی
عجیب گرفتار شده بود و غرق ؛ توی گناه !
بازم خوب بود ؟ ! !
اینکه گه گداری به خودش نهیب می زد که : آهای فلانی ! آخرش به چی می خوای برسی ؟
تا کی ؟ تا کجا ؟
و همیشه اون نقطه سیاهه رو می دید .
دیگه باید تکلیفش رو با خودش یکسره می کرد ؛
اون شب تا صبح پلک روی هم نگذاشت ،
با دونه های اشک ، اونارو حساب می کرد ،
و حالا چقدر خوب می تونست اون نقطه سفیده رو ببینه ،
خالی شده بود و رها از گناه .
نوشته شده در یکشنبه 86/11/7ساعت
3:20 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |
Design By : Pichak |