گاهِ رهایی

رنگ چشم‌های دخترک آبی بود و خیلی دوست‌داشتنی. وقتی به آسمان نگاه می‌کرد، احساس می‌کردی تمام آسمان در چشم‌های او جا می‌شود. این فقط حس من نبود، بقیه هم همین را می‌گفتند.
شب‌ها دردش بیشتر می‌شد، آنقدر ناله می‌کرد که خواب نه به چشم خودش می‌آمد نه به چشم پدر و مادرش. آن روز صبح پدر کلافه‌تر از همیشه از رختخواب بلند شد. چشم‌هایش قرمز بود، هم از بی‌خوابی، هم از اشک‌هایی که دور از چشم زنش برای درد کشیدن دخترک ریخته بود.
از چند ماه قبل برای شفای دخترش نذر کرده بود. آن روز صبح دست دخترک را گرفت و از خانه بیرون رفت. او را برد حرم، بست به پنجره فولاد و خودش رفت حسینیه محله‌شان. همراه با دسته‌ها، سینه‌زنی و عزاداری کرد. ظهر که شد، غذای نذری‌اش را بین دسته‌های عزاداری پخش کرد.
تمام صورتش خیس اشک بود، از یک طرف برای عزای امام حسین گریه می‌کرد و از طرف دیگر برای ضجه‌های دخترش که از پشت پنجره فولاد به گوشش می‌رسید. نه اینکه نزدیک باشد، فاصله حسینیه تا حرم زیاد بود اما صدای ضجه‌هایش را می‌شنید.
صدای دخترک قطع شد. همه کسانی که اطرافش بودند، اول فکر کردند شفا پیدا کرده. ولی بعد متوجه شدند، شفایش همیشگی است.
حالا پدر به جای دخترک ضجه می‌زد، هم در عزای امام حسین، هم در عزای دخترش.


منتشر شده در نشریه الکترونیکی باب الجواد

 


نوشته شده در سه شنبه 91/9/7ساعت 12:46 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |


Design By : Pichak