گاهِ رهایی

از همون اول اولش هم جنین خوبی برات نبودم؛
شیره جونت رو می خوردم، ولی بنای ناسازگاری داشتم و یه ریز مشت و لگد بهت می زدم؛
ولی تو با هر لگد من دلت مالامال از شادی می شد، خوشحال می شدی از اینکه من سالمم و نوازشم می کردی؛
بعدش هم که وارد این دنیای کذایی شدم، گریه کردم، ولی تو لبخند زدی؛
درد زیادی رو تحمل کرده بودی، ولی لبخند زدی، همیشه؛
گریه کردم، جیغ زدم، داد و فریاد کردم، قهر کردم، اخم کردم، بی ادب شدم، حرفتو گوش نکردم و ... ولی تو لبخند زدی، تا من لبخند بزنم و آروم بشم.
بزرگ شدم، ولی هنوز هم بچه خوبی برات نیستم؛ چون نه تنها نمی تونم ذره ای، حتی ذره ای از اون ایثارت رو جبران کنم، تازه هر روز دردی به دردهات اضافه می کنم.
حالا خودت بگو چی برات بخرم که لیاقت این همه بزرگواری، مهربانی، عشق و عاطفه رو داشته باشه؟ فهمیدم تو هیچی نمی خوای؛
جز اینکه من آدم باشم؛
اینکه تا می تونم توی اخلاق و رفتارم به مادرمون فاطمه زهرا (س) تاسی کنم؛
اینکه حتی یک اف هم بهت نگم و تا می تونم بهت محبت کنم.
همه اینها رو از چشمات می شه خوند.
ای فرشته عشق و مهربانی! هرگز سایه بالهای مهربانیت را از ما دریغ نکن و گرنه خواهیم سوخت.


نوشته شده در سه شنبه 87/4/4ساعت 6:38 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |


Design By : Pichak