گاهِ رهایی

نیمه‌های شب است و به نسبت حرم خلوت‌تر از وقت‌های دیگر. سکوتی دل‌‌نشین بر فضا حاکم است. فقط صدای جارو کردن از همان نزدیکی‌ها به گوشم می‌رسد که آن هم عجیب با صدای سکوت عجین شده است.

می‌ایستم به نماز، یک نماز تقریبا طولانی. هر از گاهی نسیم خنکی گونه‌های خیسم را نوازش می‌کند. هوا سرد نیست ولی تمام تنم مور مور می‌شود.

چند لحظه‌ای هیچ صدایی نمی‌شنوم، حتی صدای جارو کردن عجین شده با سکوت را. اشک از روی گونه‌هایم می‌غلتد پایین. یک نفر از پشت سر، شانه‌ راستم را می‌بوسد و می‌رود. تمام تلاشم را می‌کنم که از گوشه چشم او را ببینم اما فقط می‌توانم نورانیت چهره‌اش را ببینم.

منتشر شده در نشریه الکترونیکی باب الجواد


نوشته شده در چهارشنبه 90/9/30ساعت 7:24 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |


Design By : Pichak