گاهِ رهایی
سیبی را از داخل سبد برداشتم، بو کردم و دادم دستش؛
با آستین بلوزش، برقش انداخت تا سرخیش بیشتر به چشمش بیاید، گاز محکمی به آن زد و داد دستم؛
بو کردم و همان جا را گاز زدم؛
هر دویمان از تنهایی خسته شده بودیم...
نوشته شده در جمعه 89/11/22ساعت
12:2 صبح توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |
Design By : Pichak |