• وبلاگ : گاهِ رهايي
  • يادداشت : بوي بهار
  • نظرات : 2 خصوصي ، 10 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     


    صداي شليک گلوله در مزرعه پيچيد.

    عرق سردي روي بدنش نشست...

    و چند لحظه بعد از گوشه چشم

    صاحب مزرعه رو ديد که به سمت زاغ سياه و زشت و نيمه جاني ميرفت!

    مزرعه دار، زاغ خون آلود رو از روي علفها برداشت

    و فرياد زد:

    از هرچي زاغه حالم بهم مي خوره!!!

    بغضش ترکيد...

    آخه مترسک تنها دوستش رو از دست داده بود...

    ،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،،

    سلام رفيق . اومدم واسه مطالبت يه خسته نباشي بهت بگم و برم .

    سبز باشي و مانا .


    ياحق . رخصت .

    [گل][گل][گل][گل][گل][چشمک][چشمک][چشمک][چشمک][چشمک][قلب][قلب][قلب][قلب][قلب][بدرود][بدرود][بدرود][بدرود][بدرود]

    پاسخ

    سلام... ممنون