گاهِ رهایی
هنوز گاهی یاد آن روز میافتم. یاد آن روزی که تو آرام کنارم نشسته بودی و من میدانستم که تو از هیچ چیزی و هیچ جایی خبر نداری اما دلم برای خودم و خودت میسوخت.
اگر خبر داشتی، شاید اینقدر آرام کنار من نمینشستی، حتما نمینشستی...
آنقدر غرق رحمتم کن تا ترحم دیگران بر من روا نباشد...
به خودم قول دادهام، به جای حرف زدن با تو، فقط ذکر بگویم. آخر حرف زدن بیفایده است وقتی همدیگر را نمیفهمیم.
و من نمیدانم چرا دوباره سکوتم را میشکنم...
«لیدی ال» نه یک عاشقانه بلکه یک خودخواهی فوقالعاده بود.
راستش هیچ وقت تجربهای مانند آن روز و آن شب نداشتم. در کنارت بودم، نوازشت کردم، مدام دستها و پیشانیات را بوسیدم و از سر اجبار چند کلامی بینمان رد و بدل شد. برایم خیلی شیرین بود و شیرینیاش حتی بعد از تلخی رفتارهای مدامت در کامم خواهد ماند.
دلم ارمیا شدن میخواهد...
دلم میخواهد همینطور سرم را بگذارم روی پاهایت و دراز بکشم. تو موهایم را نوازش کنی و من حرف بزنم، تمام حرفهایی که در گلویم مانده و عقده شده. و تو فقط گوش کنی و بمانی...
اگر به خدا ایمان داشت و امید،
هرگز به انتهای خیابان هشتم نمیرسید...
این سالها که میخواهم برایت هدیه بگیرم، دیگر نه فکر لازم است و نه پچپچ. قرآن را باز میکنم و سورهای را میخوانم و به روحت هدیه میکنم. همین...
Design By : Pichak |