گاهِ رهایی
همه جا تیره و تاریک بود، مبهم و خاموش، ساکن و ساکت و بدون هیچ احساسی، چقدر کسلکننده! با زحمت برخاست، غبارها را تکاند، باید خودش را از این وضع خفتبار رها میکرد. تا انتهای معرفت رفت؛ همه جا روشن و درخشان بود، پر از هیاهو و سرشار از احساس.
در طول تاریخ اسلام، دشمنان زخمخورده اسلام همواره در پی ایجاد تفرقه و اختلاف بین مسلمانان بودهاند تا از این طریق اهداف شوم خود را جامه عمل بپوشانند ولی مسلمانان فهیم همیشه دست رد بر سینهشان زده و فتنهشان را در نطفه خفه کردهاند زیرا همگی تسلیم فرمان خداوند هستند و پیرو خاتم پیامبران، به کتاب خدا «قرآن» عمل میکنند و به سوی خانهاش نماز میگذارند. پس اختلاف عمدهای بین آنها وجود ندارد، جز در پارهای از مسائل فقهی.
وقتی با دوستم، علاقه مشترکمان به او را فهمیدیم، تصمیم گرفتیم از فرصت استفاده کنیم و برویم به او سر بزنیم. یک روز با هر سختی بود، آدرسش را پیدا کردیم و با دسته گل و شیرینی و خروارها ذوق راهی شدیم؛ کوچههای قدیمی یزد، دیوارهای گلی با بوی مستکننده، همسایههایی که دم در خانه نشسته بودند و با هم صحبت میکردند و هر کسی رد میشد، زل میزدند به او؛ البته با یک دنیا صفا و صمیمیت.
به در خانهاش که رسیدیم، دل توی دلمان نبود. در زدیم ولی کسی در را باز نکرد. سراغش را از همسایه روبرویی گرفتیم، گفت که حتما رفته روزنامه بخرد، برمیگردد. ما را با اصرار برد توی خانهشان و با کلیه امکاناتی که داشت از ما پذیرایی کرد.
بعد از نیم ساعت دوباره آمدیم و در زدیم، این بار یک پیرمرد ناز و دوستداشتنی، با یک عینک تهاستکانی، پیرمردی که خاطرات کودکیمان را تداعی میکرد، در را به رویمان باز کرد. وقتی به او گفتیم که چه ذوقی برای دیدارش داشتهایم و گفتیم که ما همان بچههایی هستیم که قصههای قشنگ کتاب «قصههای خوب برای بچههای خوب» ما را ساعتها از شیطنت باز میداشته، با گرمی استقبال کرد و ما را به داخل خانهاش دعوت کرد.
چقدر شیرین صحبت میکرد، از خاطرات و تلخیها و شیرینیهای زندگیاش برایمان تعریف کرد و ما بدون اینکه خسته شویم، گوش میکردیم. یک پری خانم خیالی هم داشت که هر از گاهی صدایش میکرد تا از ما پذیرایی کند.
کتابخانه خاک گرفتهاش را نشانمان داد و گفت که بعضیهایشان را چندین بار خوانده و اینکه همیشه سعی میکند در مخارج دیگر صرفهجویی کند تا بتواند کتابهای بیشتری بخرد و بخواند. (البته بعدا همه کتابهایش را به کتابخانهای به نام خودش اهدا کرد.) بعد هم به هر کداممان یک کتاب «شعر قند و عسل» با امضای خودش هدیه داد.
آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی دانشجوییمان در شهر یزد بود. روزی دوستداشتنی که هیچ وقت از خاطرمان نخواهد رفت. از آن به بعد به او میگفتیم بابا آذر و او هم به اسم کوچک صدایمان میکرد. هر وقت مجالی پیش میآمد، میرفتیم و به او سر میزدیم. خیلی خوشحال میشد و ساعتها برایمان حرف میزد و درد دل میکرد؛ از سختیهای زندگیاش و از بیتوجهیها میگفت؛ بیتوجهیهایی که حق چنین نویسنده توانا و باذوقی نبود.
مهدی آذر یزدی مرد بزرگی بود با روحی بزرگ...
ولی هرچه بود گذشت. یک عمر پربار؛ سرشار از رنج و زحمت و البته خدمت.
پن: به بهانه روز ادبیات کودک و نوجوان (سالروز درگذشت بابا آذر)
- بازنشر
شاید در لحظهلحظه خواندن این رمان عاشقانه و سیاسی بارها در ذهنم تکرار شد چه خوب که حادثه شکل دیگری نداشت ولی بیشتر از آن به این فکر میکردم که چه خوبتر میشد اگر حوادثِ بعد از حادثه، دقیقا همان شکلی که باید، اتفاق میافتاد؛ اگر نفوذ، نفاق، حرص، خیانت، ظلم، سهمخواهی، عافیتطلبی، نافرمانی و ترسِ عدهای، چوب لای چرخ این حرکت اصیل نمیگذاشت و اگر کوتاهقامتان بیمایه با مغزهای کوچک آفتزده مانع اوج گرفتن و پرواز نمیشدند.
ولی گویا همه اینها نیز جزئی از ابتلاء تاریخ است و باید باشد.
فقط مبادا به ویروس غفلت و عادت مبتلا شویم که این نهضت را پایانی نیست و آرمانهای بلند یونس و دریاها و احمداحمد و فاطمهها، دستیافتنی است.
خلاصه با خواندنش هم عشق کردم هم شکر، هم غصه خوردم هم افسوس.
اینکه دقیقا چند بار توسط ساواک دستگیر، زندانی و شکنجه شده بود را یادم نیست ولی خوب یادم مانده ایمان، استقامت، بصیرت و عشق این مرد بزرگ را؛
که اگر ایمان به هدفش نداشت، هرگز در این راه پر فراز و نشیب و سخت قدم نمیگذاشت.
که اگر استقامت نداشت، با همان اولین لگد، تمام آرمانهایش را رها میکرد و بیخیال مبارزه برای آزادی و آزادگی میشد.
که اگر بصیرت نداشت آنچنان محکم بر سر اعتقاداتش نمیایستاد و با فرقههای انحرافی زمانش همسو میگشت.
و اگر عشق نداشت، هرگز بزرگ نمیشد و کتاب خاطراتش چنین خواندنی.
مابعدالتحریر: کتاب را به توصیه استاد یامینپور (قبل از ارتداد) و البته از روی طاقچه برداشتم و خواندم.
گاهی هم نذر کنیم و یک کتاب خوب بخوانیم،
بیشک تجربه لذتبخشی خواهد بود.
#تجربه_نوشت
#کتابخوانی
کاش هرگز جانت را به خاطر ما انسانهای قدرناشناس بر کف دستانت نمیگرفتی و سالهای باارزش عمرت را در میدانهای نبرد نمیگذراندی.
کاش کمی، فقط کمی، نسبت به ناموس وطنت بیتفاوت بودی و میگذاشتی داعشیها بیایند و با دستان کثیف و اعمال پلیدشان چشمان غبارگرفتهمان را باز کنند.
کاش آرمان و نگاهت آنقدر بلند نبود که ما آدمهای کوتهفکرِ سطحینگرِ منفعتطلب هم میتوانستیم کمی، فقط کمی تو را بفهمیم.
با نگرانی پرسید: انگار حالت خوب نیس، چیزی شده؟
جواب دادم: درد دارم.
با نگرانی بیشتری گفت: وااای چرا؟ کجات؟ قرص بیارم؟
گفتم: نه، آخه درد روحم با قرص خوب نمیشه.
پوزخندی زد و با بیتفاوتی رفت.
گاهی محبت و توجه عدهی کمی، از محبت هزاران نفر برایم ارزشمندتر و کارسازتر است.
خیلی دردناک است وقتی تو مرا فراموش کنی
ولی درد خیلی بزرگتر آن وقتی است که من تو را فراموش کنم.
Design By : Pichak |