گاهِ رهایی
مشکل دنیا اینه که بدهکارها همیشه طلبکارن
#دیالوگ_ماندگار
بعضی خاطرهها آنقدر شیرین و دوستداشتنیاند که تا ابد آنها را در گوشهای از قلب و حافظهات نگه میداری تا با هر یادآوری دلت قنج برود و بعضیها آنقدر تلخ که دوست داری آنها را ریز ریز کنی و دور بریزی تا دست هیچ کس به آنها نرسد.
اما او نگاهش به زندگی، آنقدر زیبا و مثبت است که وقتی از او میپرسند: اگه به گذشته برمیگشتین، کدوم قسمت زندگیتون رو تغییر میدادین؟
بدون درنگ جواب میدهد: هیچ کدوم.
وقتی با دوستم، علاقه مشترکمان به او را فهمیدیم، تصمیم گرفتیم از فرصت استفاده کنیم و برویم به او سر بزنیم. یک روز با هر سختی بود، آدرسش را پیدا کردیم و با دسته گل و شیرینی و خروارها ذوق راهی شدیم؛ کوچههای قدیمی یزد، دیوارهای گلی با بوی مستکننده، همسایههایی که دم در خانه نشسته بودند و با هم صحبت میکردند و هر کسی رد میشد، زل میزدند به او؛ البته با یک دنیا صفا و صمیمیت.
به در خانهاش که رسیدیم، دل توی دلمان نبود. در زدیم ولی کسی در را باز نکرد. سراغش را از همسایه روبرویی گرفتیم، گفت که حتما رفته روزنامه بخرد، برمیگردد. ما را با اصرار برد توی خانهشان و با کلیه امکاناتی که داشت از ما پذیرایی کرد.
بعد از نیم ساعت دوباره آمدیم و در زدیم، این بار یک پیرمرد ناز و دوستداشتنی، با یک عینک تهاستکانی، پیرمردی که خاطرات کودکیمان را تداعی میکرد، در را به رویمان باز کرد. وقتی به او گفتیم که چه ذوقی برای دیدارش داشتهایم و گفتیم که ما همان بچههایی هستیم که قصههای قشنگ کتاب «قصههای خوب برای بچههای خوب» ما را ساعتها از شیطنت باز میداشته، با گرمی استقبال کرد و ما را به داخل خانهاش دعوت کرد.
چقدر شیرین صحبت میکرد، از خاطرات و تلخیها و شیرینیهای زندگیاش برایمان تعریف کرد و ما بدون اینکه خسته شویم، گوش میکردیم. یک پری خانم خیالی هم داشت که هر از گاهی صدایش میکرد تا از ما پذیرایی کند.
کتابخانه خاک گرفتهاش را نشانمان داد و گفت که بعضیهایشان را چندین بار خوانده و اینکه همیشه سعی میکند در مخارج دیگر صرفهجویی کند تا بتواند کتابهای بیشتری بخرد و بخواند. (البته بعدا همه کتابهایش را به کتابخانهای به نام خودش اهدا کرد.) بعد هم به هر کداممان یک کتاب «شعر قند و عسل» با امضای خودش هدیه داد.
آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی دانشجوییمان در شهر یزد بود. روزی دوستداشتنی که هیچ وقت از خاطرمان نخواهد رفت. از آن به بعد به او میگفتیم بابا آذر و او هم به اسم کوچک صدایمان میکرد. هر وقت مجالی پیش میآمد، میرفتیم و به او سر میزدیم. خیلی خوشحال میشد و ساعتها برایمان حرف میزد و درد دل میکرد؛ از سختیهای زندگیاش و از بیتوجهیها میگفت؛ بیتوجهیهایی که حق چنین نویسنده توانا و باذوقی نبود.
مهدی آذر یزدی مرد بزرگی بود با روحی بزرگ...
ولی هرچه بود گذشت. یک عمر پربار؛ سرشار از رنج و زحمت و البته خدمت.
پن: به بهانه روز ادبیات کودک و نوجوان (سالروز درگذشت بابا آذر)
- بازنشر
شاید در لحظهلحظه خواندن این رمان عاشقانه و سیاسی بارها در ذهنم تکرار شد چه خوب که حادثه شکل دیگری نداشت ولی بیشتر از آن به این فکر میکردم که چه خوبتر میشد اگر حوادثِ بعد از حادثه، دقیقا همان شکلی که باید، اتفاق میافتاد؛ اگر نفوذ، نفاق، حرص، خیانت، ظلم، سهمخواهی، عافیتطلبی، نافرمانی و ترسِ عدهای، چوب لای چرخ این حرکت اصیل نمیگذاشت و اگر کوتاهقامتان بیمایه با مغزهای کوچک آفتزده مانع اوج گرفتن و پرواز نمیشدند.
ولی گویا همه اینها نیز جزئی از ابتلاء تاریخ است و باید باشد.
فقط مبادا به ویروس غفلت و عادت مبتلا شویم که این نهضت را پایانی نیست و آرمانهای بلند یونس و دریاها و احمداحمد و فاطمهها، دستیافتنی است.
خلاصه با خواندنش هم عشق کردم هم شکر، هم غصه خوردم هم افسوس.
Design By : Pichak |