گاهِ رهایی
«لیدی ال» نه یک عاشقانه بلکه یک خودخواهی فوقالعاده بود.
راستش هیچ وقت تجربهای مانند آن روز و آن شب نداشتم. در کنارت بودم، نوازشت کردم، مدام دستها و پیشانیات را بوسیدم و از سر اجبار چند کلامی بینمان رد و بدل شد. برایم خیلی شیرین بود و شیرینیاش حتی بعد از تلخی رفتارهای مدامت در کامم خواهد ماند.
دلم ارمیا شدن میخواهد...
دلم میخواهد همینطور سرم را بگذارم روی پاهایت و دراز بکشم. تو موهایم را نوازش کنی و من حرف بزنم، تمام حرفهایی که در گلویم مانده و عقده شده. و تو فقط گوش کنی و بمانی...
اگر به خدا ایمان داشت و امید،
هرگز به انتهای خیابان هشتم نمیرسید...
این سالها که میخواهم برایت هدیه بگیرم، دیگر نه فکر لازم است و نه پچپچ. قرآن را باز میکنم و سورهای را میخوانم و به روحت هدیه میکنم. همین...
من آرامشی پایدار و آشکار میخواستم،
نه آن چیزی که تو پیشنهاد دادی...
میروم؛
تا مبادا اشکهایم،
خراشی بر سنگپاره دلت وارد آورد...
Design By : Pichak |