سفارش تبلیغ
صبا ویژن

گاهِ رهایی

اون موقع که من بچه بودم سُرخوردن رو خیلی دوست داشتم، البته الآن هم دوست دارم و اگه فرصتی پیش بیاد سُر می خورم، دور از چشم آدم بزرگا؛ آدم بزرگایی که به کودک درونشون توجه نمی کنن.
البته چند هفته پیش( جاتون خالی) حسابی کیف کردم با سر خوردن روی برف با چاشنی جیغ؛
انگار خاصیتش بود، هر کسی سر می خورد جیغ می زد؛ بعضی به خاطر ترس و بعضی به خاطر لذت...

یه سر خوردن هم توی عشقای مجازیه؛ مثل همونی که مهران رجبی توی فیلم کلاهی برای باران، اینقدر تو گوش عطاران خوند، تا آخرش توی بارون سرید... (فیلمش قشنگ بود، نه؟)
ولی سرخوردنهای دیگه ای هم هست؛

یکی وقتی آدم به یه حد از غفلت می رسه که دیگه راهی برای برگشت برای خودش نمی گذاره،
اونقدر گناه می کنه که هر چی خدا بهش نهیب می زنه، نمی فهمه،
هر چی خدا تو راهش می یاره، متوجه نمی شه و چشم بسته راه خودش رو می ره؛
اون وقت خدا هم رهاش می کنه و نتیجه این می شه که خیلی راحت سر می خوره رو به پایین، به قهقرای ظلمت و تاریکی و بی خدایی.
چنین کسی اگه احتمالا بین راه متوجه بشه که داره به طرف کجا سر می خوره جیغ می زنه، از ترس...

یه وقت هم آدم به یه حدی از توجه و معرفت می رسه که از اون به بعد خدا خودش دستش رو می گیره، در  نتیجه سر می خوره به اوج معرفت، به لقاء الله.
اولش باید یه راه طولانی و البته سخت رو با توجه و شناخت و تلاش فراوون طی کنه، بعد که به اون ظرفیت و طهارت لازم می رسه، بقیه ی راه رو به راحتی سر می خوره،
البته جیغ هم می زنه، منتها به خاطر لذت و از فرط عاشقی...

کاش این سریدن اخیر رو تجربه کنیم و جیغ بزنیم...


نوشته شده در سه شنبه 87/12/20ساعت 4:54 عصر توسط ریحانه همدانی(رها) نظرات ( ) |


Design By : Pichak